جواهرخانه
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
توجه
توجه
کل شعردرادامه ی مطلب است
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
توجه
توجه
کل شعردرادامه ی مطلب است
به نسیمی همه راه به هم میریزد
کی دل
سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با
همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
در و دیوار دنیا رنگی است،
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ کرده است
رنگ عشق؛
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی پروا بگذر،
که خدا کسی را دوست تر دارد که لباساش رنگیتر است...

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
توجه
توجه
کل شعردرادامه ی مطلب است
راستی!نظریادتان نره
منتظرنظرهای قشنگ شما هستیم
به من دست نزن
من از آمپول ميترسم

تو ميتوني آفرين تو ميتوووووووني
قيافه پورياوقتي از باباش پول ميخواد
