شب فراق

امشب زغم هجرت شام سیهی دارم

                 رحمی به دل من کن چشمی به رهی دارم

بازآ به برم یکدم تا در نگری حالم

                    بنگری چه پریشان حال تبهی دارم

می نالم و می گیرم از درد فراق امشب

                  کی جز تو من ای جانا چشمی به مهی دارم

فریاد وفغان دارم از فراق امشب

               کی غیر وفا داری آخر گنهی دارم

سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست !

باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل

گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست

باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟!

گفت : پ‍‍ژمردگی اش را نتوانم نگریست

من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را

چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است

همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گیاه

این چنین است همه کاره جهان تا باقی است !!!

گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست !!

رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست


شب عاشقانه بيدل چه شبي دراز باشد


شب عاشقانه بيدل چه شبي دراز باشد

تو بيا كز اول شب ، در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم ، كه سفر كنم زدستت

به كجا رود كبوتر ، كه اسير باز باشد ؟

زمحبتت نخواهم ، كه نظر كنم به رويت

كه محُب صادق آن است ، كه پاكباز باشد

به كرشمه عنايت ، نگهي به سوي ما كن

كه دعاي درد مندان ، ز سر نياز باشد

سخني كه نيست طاقت ، كه ز خويشتن بپوشم

به كدام دوست گويم ، كه محل راز باشد ؟

چه نماز باشد آن را ، كه تو در خيال باشي ؟

تو صنم نمي گذاري ، كه مرا نماز باشد

نه چنين حساب كردم ، چو تو دوست مي گرفتم

كه ثنا و حمد گوئيم و جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بيني غم دل مگوي سعدي

كه شب وصال كوتاه و سخن دراز باشد

قدمي كه برگرفتي ، به وفا و عهد ياران

اگر از بلا بترسي ، قدم مجاز باشد