اینجا زمین است...
رسم آدم هایش عجیب است !
اینجا گم که میشوی ،
به جای اینکه دنبالت بگردند ،
فراموشت میکنند...

بیچاره عروسک...
دلش میخواست زار زار گریه کند
اما...
لبخند را بر لبانش دوخته بودند

عشق ،
همین خنده های ساده ی توست .
وقتی با تمام غصه هایت میخندی ،
تا من از تمام غصه هایم رها شوم...

دل قشنگت را با آه درگیر نکن ...
بگذار آه سهم کسانی باشد ،
که دلتنگت میشوند ...

شبیه مِه شدی ...
نه میتوان در آغوشت گرفت ،
نه آن سوی تو را دید ...
باید در تو گم شد ...

قرارمان همان جای همیشگی ...
فقط ...
اینبار تو هم بیا ...

سکوت کن ...
بگذار بغض هایت سر بسته بماند !
گاهی ...
سبک نشوی ، سنگین تری ...

کاش تلخی زندگی کمی الکل داشت ...
شاید مستمان میکرد و ،
درد را نمی فهمیدیم ...

هی رفیق ،
زخم هایت را پنهان کن ...
اینجا مردم ،
زیادی با نمک هستند ...

خوش به حال بادکنک ...
نخ را میبری و خلاص ...
چه کنم که اسیر طناب های سرنوشتم ...

+ نوشته شده در جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 11:16 توسط هیچکس...
|
سلام به وبلاگ من خوش امدید...امیدوارم که از مطالبی که دراین وبلاگ براتون گذاشتم خوشتون بیاد..