باران هم درجیب شلاقی دارد
باران تازه یادش آمده بود می تواند از چکه چکه هایش شلاقی برای آن عابر بی چتر بیافریند. عصر خسته ای بود و همه چیز با افسردگی از کنارت عبور می کرد. با خودش فکر می کرد همه ی این سال ها که خیابان را به خانه می آورد و در خلوت ورق های سفیدش پیاده روها را کلمه می کرد چه خیانت ها که در حق خودش نکرده است. از همه چیز نوشته بود اما ننوشته بود که چه اردیبهشت ها که بر او رژه رفته است. باران هنوز خسته نشده بود و آن عابر بی چتر چنان در پیاده روهای دفترش سرگشته شده بود که نمی دانست از کجا سر درآورده است. پرنده هایی را به یاد آورد که آسمان را برایشان تعریف کرده بود اما نگذاشته بود که معنای قفس را لمس کنند. با خودش فکر کرد نکند او هم پرنده ای است که کسی نگذاشته است در قفس بودن اش را بفهمد. نگاه تلخی به آسمان کرد که شلاق باران هنوز...
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱ ساعت 11:36 توسط هیچکس...
|
سلام به وبلاگ من خوش امدید...امیدوارم که از مطالبی که دراین وبلاگ براتون گذاشتم خوشتون بیاد..